آب حيات منست خاک سر کوي دوست

شاعر : سعدي

گر دو جهان خرميست ما و غم روي دوستآب حيات منست خاک سر کوي دوست
فتنه در آفاق نيست جز خم ابروي دوستولوله در شهر نيست جز شکن زلف يار
مرهم عشاق چيست زخم ز بازوي دوستداروي مشتاق چيست زهر ز دست نگار
گوش من و تا به حشر حلقه هندوي دوستدوست به هندوي خود گر بپذيرد مرا
باد نيارد ربود گرد من از کوي دوستگر متفرق شود خاک من اندر جهان
روز قيامت زنم خيمه به پهلوي دوستگر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
نامه نوشتن چه سود چون نرسد سوي دوستهر غزلم نامه‌ايست صورت حالي در او
سحر نخواهد خريد غمزه جادوي دوستلاف مزن سعديا شعر تو خود سحرگير